از کجای داستان باید نوشت؟ 

نمی دانم. 

مگس می پرد در اتاق و من حتی همان هم از توانم خارج.

از کجای داستان باید تورا وارد کرد؟

از کدام خط، جای چشمانت بر خاطرم نقش بسته است؟

نمی دانم.

عرق می ریزد از سرتاسر بدن و خبر سیل در این گرمای تابستان، در مغز من میپیچد.

تا کجای داستان، این گونه از حضیض باید نوشت؟

نمی دانم.

آسمان خالی است؛ باد هم نمی وزد. در میان اخبار مثلاً مهم هر روزه سایت ها، سر می خارانم. گاهی هم تخم. 

رویاها، خشک می شوند. توان ها سست. 

من در کجای داستانم وارد می شوم؟

نمی دانم.

کنون آخرالزمان را معنا شده یافته ام. 

کنون که تو، چشمانت ضعیف شده اند. 

کنون که او آرامشش به هم خورده است. 

کنون که ما سرمان گیج می رود از این وضعیت و سراسر روز و شب را به امید بهبود وضع جهان، سر میکنیم.

زندگی کجای داستان وارد می شود؟

 نمی دانم. 

صدای بلبلان در کودکی، امروز قارقاری بیش نیست. انجمن حمایت از حقوق کلاغ ها، حکم حبسم را بریده اند. بلبل امروز، همان شوشول فرنود است. شوشول فرنود امروز، آرزوی جوانان. 

در خیابان راه می روم. به دنبال چه می گردم؟

نمی دانم.

نگاه می کنم. دیگر دیدن هم، لذتی نمی آورد. گویی یک چیزی این میان، گم شده است. 

یک چیزی درونم خالی است. 

شاید هم حجمم بیش از جرمم شده است. به خوبی نمی توانم پوشش دهم. 

از ابتدای داستان، اخبار تو را پوشش داده ام.

این را می دانم.

پوشیده ام هر آنچه از تو بوده است. 

و امروز این داستان، یک چیزی کم دارد. 

آن تو نیستی. می دانم.

تو و چشمانت، از ابتدای داستان، حضور داشته اید. هرچند بی نام. هرچند خالی از اتفاقات. 

این داستان تلخ بود و هست هنوز. 

تو را کجای این تلخی جای دهم؟

نمی خواهم.

یا این تلخی از داستان پر خواهد کشید؛ همچون رمانی شاهکار. 

یا این تلخی به پایان خواهد رسید. 

 

خ.ش.م

دانم ,کجای ,داستان ,داستان، ,تلخی ,چیزی ,کجای داستان ,ابتدای داستان، ,داستان باید ,شوشول فرنود منبع

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

معرفی کالا فروشگاهی به اندیشان معرفی کالا فروشگاهی لینک زیاد زیبایی های روز درج آگهی رایگان اجاره کالا دانلود آهنگ بازي سرنوشت