هرکس، یک چیزی را معنای زندگی‌اش در نظر می‌گیرد. برای او، چند گیاه بود و چند تابلو و چند ظرف. با اضطراب، دورشان می‌گشت و می‌پایید که مبادا خشک شود، خط بیفتد یا بشکند، و زندگی‌اش رنگ ببازد. کنج خلوت معنادارش را جز به چشمانی که باید نمی‌خواست نشان دهد. او تمام معنای زندگی‌اش را، به پای آن دو چشم ریخت. چشمانی که ناخواسته، خشک کرد و خط انداخت و شکاند. حال تکه‌های ظروف را، تن شکسته گیاهانش را و تابلوهایی خط افتاده‌اش را، دست گرفته بود و در خیابان می‌گشت.

چندی است میخواهم با تو سخن بگویم.

اما از کجا باید شروع کنم؟

ما تمام غرقه در هزلیات هستیم و زندگی روان.

لبخند شیرین فرزندت را، لبخند شیرین پدرت را، مادرت را، لبخند دلبرانه همسرت را، از یاد مبر.

دیوانه وار بنگر در صورت مردم. 

این از آخرین دفعاتی ست که می توانی ساده و صادق، لذت ببری. بی آن که درگیر خودفریبی باشی.

من و هم فکران من در حال انقراض نیستیم. ما منقرض شدیم.

تمام.


پیش از آن که پایان نامه به اتمام برسد، دوست دارم قسمتی از نتایج را اینجا برای شما بازگو کنم. 

هرگاه میزان واریانس توزیع درآمد بین بازیکنان  زیاد شده است، یک حرکت خشونت آمیز رخ داده است. 

لزوماً خشونت علیه افراد ثروتمند رخ نمی دهد. 

بازیکنان عقلانی ( رشنال/منطقی) برخورد نمی کنند.

خشونت ها منجر به بهتر شدن وضع جامعه منجر شده است( در کمال تعجب).

و تمام این ها که میگویم، هنوز کامل نیست. خیلی کامل نیست. 

نتیجه واقعی و کامل جذاب تر از این است.

شاید خلاصه اش این باشد:

برای منابع مشترک، لیبرالیسم، سم مهلک است. 

تصمیم گیری جمعی، حتی اگر از سوی احمق ها رخ دهد، نتیجه بهتری از تصمیمات فردی در زمینه منابع مشترک دارد. 


امثال من، آدم های زیاده گویی هستند. 

ما اگر حرف نزنیم، خفه می شویم. حرف هایمان در حلقمان سنگ می شود و نفسمان را می برد.

این مدت خاموش بودم. سنگی هم حس نکردم. 

چرا؟

تمرکزم را از دست داده ام. زود فراموش می کنم. تحلیل نمی کنم. سعی می کنم بازی بخورم. سعی می کنم همان گونه که بازی ام می دهند، رفتار کنم. 

ما را چه به تغییر.

 


از کجای داستان باید نوشت؟ 

نمی دانم. 

مگس می پرد در اتاق و من حتی همان هم از توانم خارج.

از کجای داستان باید تورا وارد کرد؟

از کدام خط، جای چشمانت بر خاطرم نقش بسته است؟

نمی دانم.

عرق می ریزد از سرتاسر بدن و خبر سیل در این گرمای تابستان، در مغز من میپیچد.

تا کجای داستان، این گونه از حضیض باید نوشت؟

نمی دانم.

آسمان خالی است؛ باد هم نمی وزد. در میان اخبار مثلاً مهم هر روزه سایت ها، سر می خارانم. گاهی هم تخم. 

رویاها، خشک می شوند. توان ها سست. 

من در کجای داستانم وارد می شوم؟

نمی دانم.

کنون آخرالزمان را معنا شده یافته ام. 

کنون که تو، چشمانت ضعیف شده اند. 

کنون که او آرامشش به هم خورده است. 

کنون که ما سرمان گیج می رود از این وضعیت و سراسر روز و شب را به امید بهبود وضع جهان، سر میکنیم.

زندگی کجای داستان وارد می شود؟

 نمی دانم. 

صدای بلبلان در کودکی، امروز قارقاری بیش نیست. انجمن حمایت از حقوق کلاغ ها، حکم حبسم را بریده اند. بلبل امروز، همان شوشول فرنود است. شوشول فرنود امروز، آرزوی جوانان. 

در خیابان راه می روم. به دنبال چه می گردم؟

نمی دانم.

نگاه می کنم. دیگر دیدن هم، لذتی نمی آورد. گویی یک چیزی این میان، گم شده است. 

یک چیزی درونم خالی است. 

شاید هم حجمم بیش از جرمم شده است. به خوبی نمی توانم پوشش دهم. 

از ابتدای داستان، اخبار تو را پوشش داده ام.

این را می دانم.

پوشیده ام هر آنچه از تو بوده است. 

و امروز این داستان، یک چیزی کم دارد. 

آن تو نیستی. می دانم.

تو و چشمانت، از ابتدای داستان، حضور داشته اید. هرچند بی نام. هرچند خالی از اتفاقات. 

این داستان تلخ بود و هست هنوز. 

تو را کجای این تلخی جای دهم؟

نمی خواهم.

یا این تلخی از داستان پر خواهد کشید؛ همچون رمانی شاهکار. 

یا این تلخی به پایان خواهد رسید. 

 

خ.ش.م


از سلسله ناتمام ها": اولین بار، خواندمت. سال ها ندیدمت. سال ها خواندمت و خواندمت. اولین بار ندیدمت، اولین بار مبهوتت شدم. سیم باند، صدای کولر گازی، طبقه اول، شرکت، بوی خاک. بعد از آن هشدار دادی. بعدها باز هم هشدار دادی. اولین بار که شنیدمت، هرچه با خود عهد کرده بودم شکستم. اصلا این اولین بار بی معناست. چرا؟ چون هربار که دیدمت، آنقدر فراق بود که باز هم برایم اولین بار بود. هربار شنیدمت، هرچند هرروز بود، اما هربار صدایت تازه می کرد، جان را.
چه چیز این گونه مرا رها و در عین حال تهی کرده؟ برمیگردد به 20 دی 98. آن وقت که بعد از آن تلاش کردم، جان بگیرم، به خود آیم و باز خود را بازشناسم، اما نشد. هرگاه آدمی از ضعف خود می گوید، میگویند که وی اعتماد به نفس ندارد. این عدم اعتماد به نفس نیست. آگاهی به خود است. نه تاب رفتن و نه نای ماندن. برنامه ام برای آینده چیست؟ مهم نیست. این تغییر پنج ماه اخیر است. دیگر نگران آینده نیستم. اگر هزار کلام بنویسم و تو هیچ نخوانی و ندانی، هیچ چیز نوشته نشده است.
بعد از مدت ها تونستم در مورد درد ناتوانی ام، توصیفی کنم که حالم را بتواند منتقل کند. این توصیف ظاهر نوشتارش شبیه شعرگونه هاست، اما بدیهتاً حتی شبیه شعر هم نیست. صرفا ساخت فضایی است که درد ناتوانی را منتقل کند. شاید تیتر مناسب این متن، «چشم ها را باید بست» است، اما همان سرباز بی سلاح را گذاشتم تا مبادا امر به منکر کرده باشم (هاها): سربازی بی سلاح، پشت دیوار، شاهد کودکانی زیر تیر باران. نه تسلیم هست و نه رودررو به جنگی استوار.
بیهوده است. زندگی را می گویم. اصلا هم این بیهودگی بد نیست. یعنی نمی دانم اصلا چرا باید زندگی «سودمند» داشت. این فایده مندی برای کی یا چیست؟ زندگی، بی هدف است. قهرمان دوستی، آمال یابی و انواع این گونه دلیل پیدا کردن ها برای زیستن، تخیلات ما در داستان قهرمانانه زندگیمان است. دنبال دلیل و علت و همبستگی نگردید. زندگی کنید و از ریزریز اتفاقات لذت ببرید. یا رنج ببرید. یا بگریید. یا بخندید. ما هیچ کدام «مورد خاص» نیستیم.
مرگ جزئی از زندگی است. همان گونه که حافظه، همان گونه که خاطرات. نیوشا هم رفت. حتی نمیدونستم که سرطان داره. میدونستم، اما نمیدونستم انقدر جدیه. شاید نمیخواستم فکر کنم که جدیه. حالا، دیگه نیستش. میتونم فکر کنم، مثل مدت های زیادی که خبر نمیگیریم، هنوز جایی مشغول زندگی و کیف کردنه. یا این که خودم رو گول نزنم، و بپذیرم، که نتونست حتی سی سال زندگی کنه.
این نوشته حاوی یک تصویر زشت از من است. تصویری از خودبزرگ بینی و خودشاخ پنداری توی ذوق زننده ای که از هیجاناتم بروز پیدا کرده. اینجا با هرکس صحبت کنی ADHD داره. یعنی یک حال مد و ترند عجیبی پیدا کرده. به شکل ویژه تری، ن و جامعه رنگین کمانی، با شدت بیشتری ابراز مبتلا بودن به انواع بیماری های روان از جمله مرزی، دوقطبی، ADHD و . دارند. نکته مهم در این رابطه این هست که این افراد از این شرایط برای توجیه رفتارهای نادرست یا غیراخلاقی خودشون استفاده میکنن.

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نمایندگی شرکت آی نوتی سایت معرفی منبع تغذیه بی وقفه (ups) Shabahang Gifs and Pics ミ دنیای عکس متحرک شباهنگ دستگاه فلزیاب سئوبلک انجمن بانوان هنرمند مهگل آسه سولفام سجادموزیک(sajadmusic)